بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
کل بازدید : 11629
کل یادداشتها ها : 2
علامه طباطبایی
مـــهر خـوبان دل و دیــن از همه بـی پروا برد
رخ شــــطرنج نبرد آنــــچه رخ زیبا بـــــرد
تو مـــپندار که مجنون سَرِ خود مجنون گـشت
از ســمک تا به سماکش کِشش لیـــلی بــرد
من به ســرچــشمه خورشید نه خود بـردم راه
ذره ای بــــــودم و مــهر تو مـــرا بالا بـــرد
من خسی بی ســر و پایم که به سیل افــــتادم
او که مـی رفـــــــت مرا هم به دل دریا بـرد
جام صهبا ز کــجا بـود؟ مگر دســت کــی بود
که به یک جلوه دل و دین ز همه یک جا برد
خم ابــــروی تو بود و کــف میــــنوی تو بود
که دریـــــن بزم بـــگردید و دل شیدا بـرد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوخـــتی ام
با برافروخـــــته رویی که قرار از ما بــــرد
همه یاران به ســـــر راه تـــو بودیم ولــــــی
غــــم روی تو مرا دید و ز مــن یــغما بــرد
همه دل باخته بودیم و پریشان که غمت
همه را پشت ســر انداخت مرا تنــها برد
علامه طباطبایی
همی گویم و گفتهام بارها بود کیش من مهر دلدارها پرستش به مستیست در کیش مهر برونند زین جرگه هشیارها به شادی و آسایش و خواب و خور ندارند کاری دلافکارها بجز اشک چشم و بجز داغ دل نباشد به دست گرفتارها میان دل و کام دیوارها چه فرهادها مُرده در کوهها چه حلاّجها رفته بر دارها چه دارد جهان جز دل و مهر یار مگر تودههایی ز پندارها ولی رادمردان و وارستگان نیازند هرگز به مردارها مهین مهرورزان که آزادهاند بریدند از دام جان تارها به خون خود آغشته و رستهاند چه گُلهای رنگین به جوبارها بهاران که شاباش ریزد سپهر به دامان گُلشن ز رگبارها زند بارگه گُل به گلزارها در آیینةی آب رخسارها برقصد به صد ناز گلنارها هزار آورد نغز گفتارها خروشد ز سرو و سمن تارها بکش جام در بزم میخوارها که آسان کند باده دشوارها که بسته است چشم خشایارها که آینده خوابیست چون پارها که در پای این گُل بود خارها بهل گر بگیرند بیکارها
کشیدند در کوی دلدادگان
کشد رخت سبزه به هامون و دشت
نگارش دهد گلبن جویبار
رود شاخ گل دربر نیلوفر
درد پردةی غنچه را باد بام
به آوای نای و به آهنگ چنگ
به یاد خم ابروی گلرخان
گره را ز راز جهان باز کن
جز افسون و افسانه نبود جهان
به اندوه آینده خود را مباز
فریب جهان را مخور زینهار
پیاپی بکش جام و سرگرم باش